اشعار برگزیده عمان سامانی
اشعر برگزیده آیینی و مذهبی عاشورایی عمان سامانی ، اشعار عاشورایی و مذهبی عمان سامان در مدح ائمه اطهار علیهم السلام
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
زبانحال حضرت امام حسین (علیه السلام) با خواهرشان
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند
گفت ای خواهر چو برگشتی ز راه
هست بیماری مرا در خیمه گاه
جان به قربان تنِ بیمارِ او
دل فدای ناله های زارِ او
پرسشی کن حال بیمارِ مرا
جستحویی کن ، گرفتارِ مرا
زآستین اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن
با تَفقّد، بر گشا بندِ دلش
عُقده یی گر هست در دل ، بگسلش
گر بود بیهوش ، بازآرش به هوش
دُرّ وحدت اندر آویزش به گوش
آنچه از لوحِ ضمیرت جلوه کرد
جلوه دِه ، برِ لوحِ آن سلطانِ فرد
هر چه نقش صفحه ی خاطر مراست
وآنچه ثبت سینه ی عاطِر مراست
جمله را بر سینه اش افشانده ام
از الف تا یا ، به گوشش خوانده ام
این ودیعت را پس از من، حاصل اوست
بعدِ من در راهِ وحدت ، کامل اوست
اتّحاد ما ندارد حدّ و حَصر
او حسین عهد و من سجّاد عصر
من کیم؟ خورشید ، او کی؟ آفتاب
در میان ، بیماری او شد حجاب
واسطه اندر میان ما ، تویی
بزم وحدت را نمی گنجد دویی
عینِ هم هستیم ما ، بی کمّ و کاست
در حقیقت واسطه هم عین ماست
چشم به میدان گمار ای هوشمند
چون من افتادم ، تو او را کن بلند
کن خبر آن مُحیی اموات را
دِه قیام، آن قائم بِالذّات را...
مرحوم عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
در احوالات حضرت علی اصغر (ع)
بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه میآرد برون
مادر طبع مرا از روی ذوق
خوش درآرد شیر، در پستان شوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآیند بیرون از قماط
عشرتی از آن هوای نو کنند
از طرب، نشو و نمای نو کنند
واگذارند امهات طبع را
باز آباء کرام سبع را
باز وقت کیسه پردازی بود
ای حریف این آخرین بازی بود
شش جهت در نرد عشق آن پری
میکند با مهرهی دل، ششدری
همتی میدارم از ساقی مراد
وز در میخانه میجویم گشاد
همچنین از کعبتین عشق داو
تا درین بازی نمایم کنجکاو
بازیی تا اندرین دفتر کنم
شرح شاه پاکبازان، سر کنم
لاجرم چون آن حریف پاک باز
در قمار عاشقی شد پاکباز
شد برون با کیسهی پرداخته
مایهیی از جزو و از کل باخته
رقص رقصان، از نشاط باختن
منبسط، از کیسه را پرداختن
انقباضی دید در خود اندکی
در دل حق الیقین آمد شکی
کاین کسالت بعد حالت از چه زاد
حالت کل را کسالت از چه زاد؟
پس ز روی پاکبازی، جهد کرد
تا فشاند هست اگر در کیسه گرد
چون فشاند آن پاکبازان را، امیر
گوهری افتاد در دستش، صغیر
درة التاج گرامی گوهران
آن سبک در وزن و در قیمت گران
ارفع المقدار من کل الرفیع
الشفیع بن الشفیع بن الشفیع
گرمی آتش، هوای خاک ازو
آب کار انجم و افلاک ازو
کودکی در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چارمام و هفت باب
مایهی ایجاد، کز پر مایگی
کرده مهرش، طفل دین را دایگی
وه چه طفلی! ممکنات او راطفیل
دست یکسر کاینات او را به ذیل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زیر دامان ولایش، اولیا
شمهیی، خلد از رخ زیبندهاش
آیتی، کوثر ز شکر خندهاش
اشرف اولاد آدم را، پسر
لیکن اندر رتبه آدم را پدر
از علی اکبر بصورت اصغرست
لیک در معنی علی اکبرست
ظاهراً از تشنگی بیتاب بود
باطناً سر چشمهی هر آب بود
یافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایق تر ازین گوهر، نیاز
خوش ره آوردی بداندر وقت برد
بر سر دستش به پیش شاه برد
کای شه این گوهر به استسقای تست
خواهش آبش ز خاک پای تست
لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن
این گهر از جزع های تابناک
ای بسا گوهر فروریزد به خاک
این گهر از اشکهای پر ز خون
میکند الماس ها را، لعلگون
آبی ای لب تشنه باز آری بجو
بو که آب رفته باز آری بجو
شرط این آبت، بزاری جستنست
ورنداری، دست از وی شستنست.
مرحوم عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
حضرت امام حسین (ع)
کیست این پنهان مرا در جان و تن؟
کز زبانِ من همی گوید سخن
این که گوید از لبِ من راز کیست؟
بنگرید این صاحبِ آواز کیست؟
در من اینسان خودنمایی می کند
ادّعای آشنایی می کند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم
متّصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن
خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گوئیش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حُسنِ خود بیند به سر حدّ کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن ، گه ز بام
با خدنگِ غمزه صیدِ دل کند
دید هر جا طایری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهدِ بالا و پست
با کمالِ دلربایی در الست
جلوه اش گرمیّ بازاری نداشت
یوسفِ حُسنش خریداری نداشت
غمزه اش را قابلِ تیری نبود
لایقِ پیکانش نخجیری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد بازگشت
ماسوا آئینهء آن رو شدند
مظهرِ آن طلعت ِ دلجو شدند
پس جمالِ خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدّتی آن عشقِ بی نام و نشان
بُد مُعلّق در فضای بیکران
دلنشینِ خویش ، مأوایی نداشت
تا در او منزل کند جایی نداشت
بهرِ منزل بیقراری ساز کرد
طالبانِ خویش را آواز کرد
چون که یکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه ، خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از یمین و از یسار
دوزخیّ و جنّتی کرد آشکار
جنّتی ، خاطر نواز و دلفروز
دوزخی ، دشمن گداز و غیر سوز
پرده ای کاندر برابر داشتند
وقت آمد ، پرده را برداشتند
ساقیی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر ، شراب
پس ندا داد او نه پنهان ، برملا
کَالصَّلا ای باده خواران الصَّلا
همچو این مِی خوشگوار و صاف نیست
ترکِ این مِی گفتن از انصاف نیست
حَبَّذا این مِی که هر کس مستِ اوست
خلقتِ اشیا مقامِ پستِ اوست
هر که این مِی خورد جهل از کف بهشت(رهاکردن)
گامِ اوّل پای کوبد در بهشت
جملهء ذرّات از جا خاستند
ساغرِ می را ز ساقی خواستند
بارِ دیگر آمد از ساقی صدا
طالبِ آن جام را بر زد ندا
ای که از جان طالبِ این باده ای
بهرِ آشامیدنش آماده ای
گر چه این مِی را دو صد مستی بوَد
نیست را سرمایهء هستی بوَد
از خمارِ آن حذر کن کاین خمار
از سرِ مستان برون آرد دمار
درد و رنج و غصّه را آماده شو
بعد از آن آمادهء این باده شو
این نه جامِ عشرت ، این جامِ ولاست
دُرد او دَردست و صافِ او بلاست
بر هوای او نَفَس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اوّل به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذرّه ای شد زان سعادت کامیاب
زان بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعه ای هم ریخت زان ساغر به خاک
زان سبب شد مدفنِ تن های پاک
تر شد آن یک را لب ، این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن مِی فرو
فرقه ای دیگر به بو قانع شدند
فرقه ای از خوردنش مانع شدند
بود آن مِی در تَغیّر در خروش
در دلِ ساغر چو مِی در خُم به جوش
چون موافق با لبِ همدم نشد
آن همه خوردند و اصلا کم نشد
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلانِ درد نوش
مرد خواهم همّتی عالی کند
ساغرِ ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را با نیاز
شد به ساغر گردنِ خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خُم به جوش
لیک آن سرخیلِ مخموران خموش
سر به بالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظورِ ساقی سر به زیر
هر یک از جان همّتی بگماشتند
جرعه ای از آن قدح برداشتند
باز بود آن جامِ عشقِ ذوالجلال
همچنان در دستِ ساقی مال مال
جام بر کف ، منتظر ، ساقی هنوز
الله الله غیرت آمد غیر سوز
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظارِ باده خواران تا بکی؟
تازه مست جور کش را دور کن
مِی به ساغر تا به خطّ جور کن
مِی به شطّ بصره و بغداد دِه
نی به خط بصره و بغداد دِه
شطّ مِی را جز شناور بط نیَم
از حریفان فرودین خط نیم
باز ساقی گفت تا چند انتظار؟
ای حریفِ لاابالی سر بر آر
ای قدح پیما ، درآ ، هویی بزن
گوی چوگانت سرم ، گویی بزن
چون به موقع ساقیش در خواست کرد
پیرِ میخواران ز جا ، قد راست کرد
زینت افزای بساطِ نشأتین
سَرور و سر خیلِ مخموران حسین
گفت آنکس را که می جویی منم
باده خواری را که می گویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغرِ می را تمامی نوش کرد
باز گفت از این شرابِ خوشگوار
دیگرت گر هست ، یک ساغر بیار
دیگر از ساقی نشان باقی نبود
زآنکه آن میخواره جز ساقی نبود
خود به معنی باده بود و جام بود
گر به صورت رِندِ درد آشام بود
شد تهی بزم از منی و از تویی
اتّحاد آمد ، به یک سو شد دویی...
لاجرم آن شاهِ صبحِ ازل
پادشاهِ دلبران ، عزّ وَجَل
چون جمالِ بی مثالِ خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود
پس شرابِ عشقشان در جام ریخت
هر یکی را در خور ، اندر کام ریخت
باده شان اندر رگ و پی جا گرفت
عشقشان در جان و دل مأوا گرفت
جلوهء معشوق شور انگیز شد
خنجر عاشق کُشی خونریز شد
پس به راهِ امتحان شد رهسپار
خواست تا پیدا کند آلاتِ کار
بانگ بر زد فرقهء ناکام را
بی نصیبانِ نخستین جام را
کای ز جامِ اوّلینتان اجتناب
جامِ دیگر هست ما را پر شراب
اولینتان با سکون حرف نون
ظلم می ریزد از این لبریز جام
ساقیش جامِ شقاوت کرده نام
مستی آن ، عشرت و عیش و سُرور
نشأه ی آن نخوت و ناز و غرور
هر دو می ، لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشأه یی ممتاز و خاص
این یکی مشحون ز تسلیم و رضا
آن یکی مملو ز آسیب و قضا
کیست کو زین جام گردد جرعه نوش
پندِ ساقی را کشد چون دُر به گوش؟
پرده پیشِ چشمِ حق بینان شود
آلتِ فتّالهء اینان شود
ظلمتی گردد ، بپوشد نور را
فوقِ روز آرد شبِ دیجور را
برکشد بر قتلشان شمشیرِ تیز
جسمشان را سازد از کین ، ریز ریز
تلخ سازد آبِ شیرینشان بِکام
روزِ روشنشان کند تاریک شام
گردد از تأثیرِ این فرّخ شراب
از جلال و جاه و منصب ، کامیاب
لیکن آخر نارِ سوزان جای اوست
دوزخِ آتشفشان مأوای اوست
پس برآمد جام بر کف ، دستِ غیب
سربرآوردند مشتاقان ز جِیب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
می ربودند از کفِ یکدیگرش
اوّل آن مِی ، قسمتِ ابلیس شد
که وجودش مصدرِ تلبیس شد
جرعه ای هم زآن قدح قابیل خورد
زآن سبب خونِ دلِ هابیل خورد
گشت قسمت جرعه ای شدّاد را
جرعه ای نمرودِ بدبنیاد را
جرعه ای جالوتِ بداندیش را
جرعه ای فرعونِ کافر کیش را
همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شرابِ عقل کُش بودی سبیل
باز آن مِی در قدح سیّال بود
هر چه می خوردند ، مالامال بود
باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت : رسمِ باده خواری این نبود
آن مُعَربد خوی درد آشام کو؟
بادهء ما را حریفِ جام کو؟
چون که استهزای ساقی شد تمام
مظهری برخاست از جا ، شمر نام
گفت هان ، در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف ، آماده باش
این شقاوت را ز سرداران منم
دوزخت را از خریداران منم
با حسینت هم ترازویی کنم
در هلاکش سخت بازویی کنم
خانه اش را سیلِ بنیان کَن منم
دانه اش را آتشِ خرمن منم
خشک کرد آن چشمهء سیّال را
درکشید آنِ جامِ مالامال را
پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند
دست ، ساقیّ نخستین جام بود
کز نخستین جام ، درد آشام بود
ذکرِ سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست
ساقیا جامِ دگر لبریز کن
آتشِ ما را زآبی ، تیز کن
تا خرد ثابت بوَد بر جای خویش
مدعا را پرده میگیرد به پیش
سرخوشم کن زآن بجان پرورده ها
تا توهُّم را بسوزم پرده ها
مست گردم رشته ای آرم به دست
قصّهء مستان که گوید غیرِ مست؟
اوّل آدم سازِ مستی ساز کرد
بیخودی در بزمِ خلد آغاز کرد
برقِ عصیان صفوتش را خانه سوخت
شمعِ سوزان شد ، پرِ پروانه سوخت
نوح تا گردید با مستی قرین
شد به غرقابِ بلا کشتی نشین
مست شد ایّوب زآن جامِ بلا
گشت از آن بر رنجِ کرمان مبتلا
بیم آن بُد کز بلیّات و عِلل
ره کند در خانهء صبرش خلل
در خلیل آن نشأه تا شد شعله زن
کرد اندر آتشِ سوزان وطن
زد چو یونس از سرِ مستی قدم
ماهی اندر دم کشید او را به دم
تا فلک می رفت او را از زمین
ذکرِ اِنّی کُنت ُمِن الظّالمین
یوسف از مستی چو دل آگه شدش
جا ز دامانِ پدر در چَه شدش
تا سرِ یعقوب از آن پُرشور شد
از غمِ یوسف دو چشمش کور شد
مست از آن جامِ بلا شد تا کلیم
سالها در تیه محنت شد عقیم
عیسی از مستی ، قدم بردار شد
لاجرم سرمنزلش بر دار شد
احمد(ص) از آن باده تا شد سرگران
کرد بر وی رو بلا ، از هر کران
شورِ آن صهبا در آن قدسی دهن
گشت سنگی عاقبت دندان شکن
مرتضی' زان باده تا گردید مست
لاجرم در آستین بنموده دست
پَشّگان را دستخوش شد زنده پیل
شیرِ غرّان گشت موران را ، ذلیل
مجتبی' زآن باده تا سرمست گشت
شد دلش خون و فرود آمد به طشت
باز بینم رازی اندر پرده ای
هست دل را گوئیا گم کرده ای
هر زمان از یک گریبان سر زند
گه برین در ، گاه بر آن در زند
کیست این مطلوب ،کش دل در طلب
نامش از غیرت نمی آید به لب
در بساطِ این و آن جویای اوست
با حدیثِ غیرش اندر جستجوست
وه که در دریای خون افتاده ام
با تو چون گویم که چون افتاده ام؟
بیخود آنجا دست و پایی می زنم
هر که را بینم صدایی میزنم
وه که عشق از دانشم بیگانه کرد
مستی این دل مرا دیوانه کرد
یارب آفاتِ دل از من دور دار
من نمی گویم مرا معذور دار
مدّتی شد با زبانِ وجد و حال
با دلستم در جواب و در سؤال
گویم ای دل هرزه گردی تا بکی؟
از تو ما را روی زردی تا بکی؟
عزمِ بالا با همه پستی چرا؟
کاسه لیسا ، این همه مستی چرا؟
تا به چند از عقل و دین بیگانگی
دیده وا کن وانِه این دیوانگی
مُشتم اندر پیشِ مردم وامکن
پرده داری کن ، مرا رسوا مکن
غافلی کز این فساد انگیختن
مر مرا واجب کنی خون ریختن
دل مرا گوید که دست از من بشوی
دل ندارم ، رو دلِ دیگر بجوی
مانعِ مطلب برای چیستی؟
پردگی رازا ، تو دیگر کیستی؟
بحر را موجی بود از پیش و پس
آن کشاکش راز خود دانسته خس
باد را گردی بود از پس وپیش
در هوا مرغ آن دهد نسبت به خویش
تا نپنداری ز دین آگه نیَم
با خبر از هر در و هر ره نیَم
هست از هر مذهبی آگاهیَم
الله الله من حسین اللهیَم
بندهء کس نیستم تا زنده ام
او خدای من ، من او را بنده ام
نی شناسای نبیّیم نی ولی
من حسینی میشناسم بِن علی.
مرحوم استاد میرزا نورالله عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
وداع حضرت علی اکبر (ع)
با حضرتِ امام حسین (ع)
آمد و افتاد از رَه با شتاب
همچو طفلِ اشک ، بر دامانِ باب
کای پدر جان ! همرهان بستند بار
ماند بارِ افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب ، سرخوش در قُصور
وز طَرَب پیچان ، سرِ زلفینِ حور
گام زن ، در سایهء طوبی همه
جام زن ، با یارِ کَرّوبی همه
قاسم و عبدالله و عباس و عون
آستین افشان ، ز رفعت ، بر دو کون
از سپهرم غایتِ دلتنگی ست
کاَسبِ اکبر را ، چه وقتِ لنگی ست؟
دیر شد هنگامِ رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر
در جواب از تُنگِ شَکّر ، قند ریخت
شَکّر از لب های شَکّر خَند ریخت
گفت : کِای فرزندِ مُقبِل آمدی؟
آفتِ جان ، رهزنِ دل آمدی
کرده ای از حق ، تجلّی ای پسر
زین تجلّی فتنه ها داری به سر
راست بهرِ فتنه ، قامت کرده ای
وَه کزین قامت ، قیامت کرده ای
نرگست با لاله در طنّازی ست
سُنبلت با ارغوان در بازی ست
از رُخت مستِ غرورم می کنی
از مرادِ خویش ، دورم می کنی
گه دلم ، پیشِ تو ، گاهی پیشِ اوست
رو ، که در یک دل ، نمی گنجد دو دوست
بیش از این بابا ، دلم را خون مکن
زاده ی لیلی ! مرا مجنون مکن
پشتِ پا ، بر ساغرِ حالم مزن
نیش بر دل ، سنگ بر بالم مزن
خاکِ غم ، بر فرقِ بختِ دل ، مریز
بس نمک ، بر لخت لختِ دل ، مریز
همچو چشمِ خود ، به قلبِ دل ، مَتاز
همچو زلفِ خود ، پریشانم مَساز
حایلِ رَه ، مانعِ مقصود مشو
برِ سرِ راهِ محبّت ، سد مشو
لَن تَنالوا البِرّ حتی تُنفِقوا
بعد از آن ، مِمّا تُحِبّون گوید او
نیست اندر بزمِ آن والا نگار
از تو بهتر گوهری ، بهرِ نثار
هر چه غیر از اوست ، سدّ راهِ من
آن بُت ست ، غیرتِ من ، بُت شکن
جان رهین و دل ، اسیرِ چهرِ توست
مانعِ راهِ محبّت ، مِهرِ توست
آن حجاب از پیش ، چون دور افکنی
من تو هستم ، در حقیقت ، تو منی
چون تو را او خواهد از من ، رو نَما
رونما شو ، جانبِ او ، رو ، نما
خوش نباشد از تو شمشیر آختَن
بلکه خوش باشد ، سپر انداختن
مِهر پیش آور ، رها کن قهر را
طاقتِ قهرِ تو نبوَد دهر را
بر فنایش گر بیفشاری قدم
از وجودش اندر آری در عدم
مُژّه داری ، احتیاجِ تیر نیست
پیشِ ابروی کَجَت ، شمشیر چیست؟
گر که قصدِ بستنِ جزو و کِلَت
تارِ موئی بس بُوَد ز آن کاکُلَت
ور سرِ صید ، سپیدست و سیاه
آن تو را کافی به یک تیرِ نگاه
تیرِ مِهری بر دلِ دشمن بزن
تیرِ قهری گر بُوَد ، بر من بزن
از فنا مقصودِ ما عینِ بقاست
میلِ آن رخسار و شوقِ آن لِقاست...
رو سپر می باش و شمشیری مکن
در نبردِ روبهان ، شیری مکن
بازویت را ، رنجه گشتن شرط نیست
با قضا ، هم پنجه گشتن ، شرط نیست
بوسه زن بر حنجرِ خنجر کِشان
تیر کآید ، گیر و در پهلو نشان...
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
غدیر خم
بریخت صاف و نشاط از خم غدیر به جام
صلای سرخوشی ای صوفیان درد آشام
دمید نیره الله از چه طور این نور
که برد ز آیینه روزگار، زنگ ظلام
چه خوش نسیم است الله که از تبسم او
شکوفه ی طرب از هر کنار شد بسام
مشام شیران شد، زین نسیم عطر آمیز
چه باک از اینکه سگان را فرو گرفت ز کام
غلام روی کسی ام که بر هوای بهشت
ز جای خیزد، خیز ای بهشت روی غلام
بریز خون کبوتر ز حلق بط به نشاط
به ساغر ای بت طاووس چهر کبک خرام
می کهن به چنین روز نو، به فتوی عقل
بخور حلال، کز این پس محرم ست و حرام
نه به پای عشرت باید به بام گردون کوفت
ز سدره صدره برتر نهاد باید گام
همین همایون روز است، آنکه ختم رسل
محمد عربی، شاه دین، رسول انام
شعاع یثرب و بطحا، فروغ خیف و منا
چراغ سعی و صفا، آفتاب رکن و مقام
فرو کشید ز بیت الحرام رخت برون
به اتفاق کرام عرب، پس از احرام
طواف خانه ی حق کرده، کآدمی و ملک
یسبحون له ذوالجلال و الاکرام
ز بعد قطع منازل، درین همایون روز
عنان کشیده به خم غدیر، ساخت مقام
رسول شد ز خدای، رسول روح القدس
که ای رسول به حق، حق تورا رساند سلام
که ای به خلق من از من خلیفه ی منصوب
بکوش کآمد نصب خلیفه را هنگام
از این زیاده منه آفتاب را به کسوف
از این زیاده منه ماهتاب را به غمام
بس است سر حقیقت نهفته در صندوق
درش گشا که ز گلرنگ، خوش ز عنبر فام
یکی ست همدم ساز تو، دیگران غماز
یکی ست محرم راز تو، دیگران نمام
نمام : تشدید حرف م : سخن چین فته انگیز
بلند ساز تو تا دیده های بی آهو
دهند فرق سگ و خوک و روبه از ضرغام
بساخت سید دین منبر از جهاز شتر
که تا پدید کند هر چه شد به او الهام
بر آن برآمد و اسرار حق هویدا ساخت
بلند کرد علی را بدین بلند کلام
که من نبی شمایم، علی امام شماست
زدند نعره که نعم النبی، نعم الامام
تبارک الله از این رتبه کز شرافت آن
مدام آب در آید به دیده ی اوهام
گر او نه حامی شرع نبی شدی به سنان
ور او نه هادی دین خدا شدی به حسام
که باز جستی مسجد کجا و دیر کجا؟
که فرق کردی مصحف کدام و زند کدام؟
گر او ز روی صمد پرده باز نگرفتی
هنوز کعبه ی حق بد، مدینه الاصنام
علی ست آنکه عصا زد به آب و دریا را
شکافت از هم و زد در میان دریا گام
علی ست آنکه نشست اندر آتش نمرود
علی ست آنکه به آتش سرود برد و سلام
علی ست آنکه به طوفان نشست در کشتی
معاشران را از بیم غرق، داد آرام
غرض که آدم و ادریس و شیث و صالح و هود
شعیب و یونس و لوط و دگر رسل به تمام
به وحدتند علی، کز برای رونق دین
ظهور کرده بهر دوره ای به دیگر نام
از این زیاده به جرئت مزن رکاب، ای طبع
بکش عنان که عوامند خلق، کالانعام
زبان به کام کش، ای خیره سر که می ترسم
بکشتن تو برآرند تیغ ها ز نیام
تو آیینه به کف اندر محله کوران
ندا کنی که ببینید خویش را اندام
زهی امام همام، ای امیر پاک ضمیر
که با خدایی همراز و همدم و همنام
بخرگه تو فلک را همی رکوع و سجود
به درگه تو ملک را همی قعود و قیام
به یمن تو ساری ست، نور در ابصار
به فر امر تو جاری ست روح در اجسام
تفقدی ز کرامت به سوی (عمان) کن
که از ولای تو بیرون نمی گذارد گام
به جز مدیح تو کاریش نی به سال و به ماه
به جز ثنای تو شغلیش نی به صبح و به شام
محبت را تو را شهد عشرت اندر کاءس
عدوی جاه تو را ز هر حسرت اندر جام.
مرحوم عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
در مدح حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)
احمد آن دیباچه ی دیوان کل
احمد آن سردفتر و ختم رسل
مطلعُ التوحیدِ سلطان ازل
مقطعُ العنوانِ حیّ لم یزل
اوّلین نقش تجلّیّات ذات
آخِرین نقش تمام کائنات
صادر اوّل ز مصدر در الست
اوّلین مصدر به هر صادر که هست
اوّلین صبح از بروز و از ظهور
آخِرین صبح از تجلّیّات نور
اوّلینِ جمله ی اشیا به اسم
آخِرین جمله ی اشیا به جسم
آن خرامان سرو باغ فَاستَقِم
مُنزل وحی و ندای قُلم اِقَم
آنکه عالم را شِفای علّت است
آنکه آدم را شفیع ذلّت است
صفحه ی ایجاد را بنوشت و خواند
نی بخواند و نی قلم بر صفحه راند
حامل مُهر نبوّت پشت او
خارقِ ماه سما، انگشت او
مصطفی آن مظهر ذات اله
از طفیلش خلق، ماهی تا به ماه
مرحوم عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
در معاوضه با دل استغراق در مراتب آن و تجاهل عارفانه حضرت امام حسین (ع)
باز آن گوینده گفتن ساز کرد
وز زبان من حدیث آغاز کرد
هل زمانی تا شوم دمساز خویش
بشنوم با گوش خویش آواز خویش
تا ببینم اینکه گوید راز کیست؟
از زبان من سخن پرداز کیست؟
این منم یا رب چنین دستانسرا
یا دگر کس می کند تلقین مرا؟
این منم یا رب بدین گفتار نغز
یا که من چون پوستم گوینده٬ مغز؟
شوخ شیرین مشرب من کیستی؟
ای سخنگوی از لب من کیستی؟
قصه ای مطلوب می گویی٬ بگو
نکته ای مرغوب می گویی٬ بگو
زود باشد کاین می پر مشعله
عارفان را جمله سوزد مشغله
رهروان زین باده مستیها کنند
خود پرستان٬ حق پرستیها کنند
باز بینم رازی اندر پرده ای
هست دل را گوئیا گم کرده ای
هر زمان از یک گریبان سر زند
گه بر این در، گاه بر آن در زند
کیست این مطلوب کش دل در طلب
نامش از غیرت نمی آرد به لب
در بساط این و آن جویای اوست
با حدیث غیرش اندر جست و جوست
وه که در دریای خون افتاده ام
با تو چون گویم که چون افتاده ام؟
بی خود آنجا دست و پایی می زنم
هر که را بینم صدایی می زنم
وه که عشق از دانشم بیگانه کرد
مستی این دل مرا دیوانه کرد
یا رب آفات دل از من دور دار
من نمی گویم مرا معذور دار
مدتی شد با زبان وجد و حال
با دلستم در جواب و در سوال
گویم ای دل هرزه گردی تا به کی؟
از تو ما را روی زردی تا به کی؟
عزم بالا با همه پستی چرا؟
کاسه لیسا این همه مستی چرا؟
تا به چند از عقل و دین بیگانه ای
دیده وا کن وانه این دیوانگی
مشتم اندر پیش مردم وا مکن
پردته داری کن مرا رسوا مکن
غافلی کز این فساد انگیختن
مر مرا واجب کنی خون ریختن
دل مرا گوید که دست از من بشوی
دل ندارم، رو دل دیگر بجوی
مانع مطلب برای چیستی؟
پرده رازا! تو دیگر کیستی؟
بحر را موجی بود از پیش و پس
آن کشاکش را زخود دانسته خس
باد را گردی بود از پس و پیش
در هوا مرغ آن دهد نسبت به خویش
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
نزول حضرت جبرئیل به قتلگاه
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصۀ میدان عشق
دارم از حق بر تو ای فرّخ امام
هم سلام و هم تحیّت هم پیام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
مر تو را بر جسم و بر جان ، آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشّاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات ظَنّ
من توام ، ای من تو، در وحدت تو من
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون ، من ترایم خونبها
مَصدریّ و ماسوا ، مشتق تو راست
بندگی کردی ، خدایی حق تو راست
هر چه بودت ، داده ایی اندر رهم
در رهت من هر چه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گر چه تو محرم به صاحبخانه یی
لیک تا اندازه یی ، بیگانه یی
آنکه از پیشش سلام آورده یی
و آنکه از نزدش پیام آورده یی
بی حجاب اینک هم آغوش من است
بی تو رازش جمله در گوش من است
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی نیکوتر است
ز آنکه غیرت ، آتش این شهپر است
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
درمیان ما و او ، حایل مشو
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
وداع حضرت امام حسین (علیه السلام)
دیگرم شوری به آب و گل رسید
وقت میدان داری این دل رسید
موقع پا در رکاب آوردن است
اسب عشرت را سواری کردن است
تنگ شد دل، ساقی از روی صواب
زین می عشرت مرا پر کن رکاب
کز سر مستی، سبک سازم عنان
سرگران بر لشکر مطلب زنان
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
باز گویم آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقه ی اهل یقین
چونکه خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تن ها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هر تدارک خاطرش می خواست کرد
پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
گرد نعلت سرمه ی چشم ملک
ای سماوی جلوه قدسی خرام
ای ز مبداء تا معادت نیم گام
ای به صورت کرده طی آب و گل
وی به معنی پویه ات، در جان و دل
ای به رفتار از تفکر تیزتر
وز براق عقل، چابک خیزتر
رو به کوی دوست، منهاج من ست
دیده وا کن وقت معراج من ست
بد به شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من
بس حقوقا کز منت بر ذمت است
ای سمت نازم، زمان همت است
کز میان دشمنم آری برون
رو به کوی دوست گردی رهنمون
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ، دست
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقدر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینه ی اسلام، زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری
زنگ این آیینه می باید بری
من کنم زنگ از تو پاک، ای تابناک
کن تو این آیینه را از زنگ پاک
من تو را صیقل دهم از آگهی
تا تو این آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت ناشکیب
مصلحت را خون ازو، ریزد طبیب
چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد به کار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بیشتر
سر برآور، ای خدا را نیشتر
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سرگران کم کن شتاب
جان من، لختی سبک تر زن رکاب
تو ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه ی چشمی به آن سو کرد باز
دید مشکین موئی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو، مرد آفرین روزگار
زن مگو، بنت الجلال، اخت الوقار
زن مگو، خاک درش نقش جبین
زن مگو دست خدا در آستین
باز دل بر عقل می گیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
می دراند پرده، اهل راز را
می زند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامه ی جان می برد
صبر و طاقت را گریبان می درد
هر زمان هنگامه یی سر می کند
گر کنم منعش، فزونتر می کند
اندر این مطلب، عنان از من گرفت
من از او گوش، او زبان از من گرفت
می کند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا به چند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بی حاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن است
کار دیوانه، پریشان گفتن است
خشت بر دریا زدن بی حاصل است
مشت بر سندان، نه کار عاقل است
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب ست با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا از جوییم اصل و فرع را
همتی باید قدم در راه، زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید به مقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر، چه کلاه
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود، در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق است این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو به پا این راه را کوبی، من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر، پرده از رخ وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا، کی کم از شیر نری؟
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچ او گفت راز
شد به گوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخن گو، لحظه یی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را زینب چه می گوید جواب؟
گفت زینب در جواب، آن شاه را
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را از یک مشیمه زاده ایم
لب به یک پستان غم بنهاده ایم
تربیت بوده ست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
خودنمایی کن که طاقت طاق شد
جان، تجلی تو را مشتاق شد
حالتی زین به، برای سیر نیست
خود نمایی کن در اینجا غیر نیست
شرحی ای صدر جهان، این سینه را
عکسی ای دارای حسن، آئینه را
قابل اسرار دید آن سینه را
مستعد جلوه، آن آیینه را
ملک هستی منهدم یکباره کرد
پرده ی پندار او را پاره کرد
معنی اندر لوح صورت، نقش بست
آنچه از جان خواست، اندر دل نشست
خیمه زد در ملک جانش شاه غیب
شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب
معنی خود را به چشم خویش دید
صورت آینده راه از پیش دید
آفتابی کرد در زینب ظهور
ذره یی زآن، آتش وادی طور
شد عیان در طور جانش رایتی
خر موسی صعقا زآن آیتی
عین زینب دید زینب را به عین
بلکه با عین حسین عین حسین
طلعت جان را به چشم جسم دید
در سراپای مسما اسم دید
غیب بین گردید با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود
دید تابی در خود و بی تاب شد
دیده ی خورشید بین پر آب شد
صورت حالش پریشانی گرفت
دست بی تابی به پیشانی گرفت
خواست تا بر خرمن جنس زنان
آتش اندازد اناالاعلی زنان
دید شه لب را به دندان می گزد
کز تو اینجا پرده داری می سزد
رخ ز بی تابی، نمی تابی چرا؟
در حضور دوست، بی تابی چرا؟
کرد خودداری ولی تابش نبود
ظریفیت در خورد آن آبش نبود
از تجلی های آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب تهی
سایه سان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب ای شهسوار حق پرست
پای خالی کن که زینب شد ز دست
شد پیاده، بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو، سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش به دست
گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندند و کس را راه نیست.
مرحوم استاد میرزا نورالله عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
زبانحال حضرت علی اکبر (علیه السلام)
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان از عطش افسرده ام
می ندانم زند ه ام یا مرده ام
این عطش رمز است و عارف واقف است
سرحق است این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هدی است
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را بنای سرکشی است
آب و خاکش را هوای آتشی است
شورش صهبای عشقش در سر است
مستی اش از دیگران افزون تر است
اینک از مجلس جدایی می کند
فاش دعوی خدایی می کند
محو بر خود می شکافد پوست را
فاش می سازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر آن لبهای گوهرپاش کرد
تا نیارد سر حق را فاش کرد
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان رهزن دل آمدی
کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنهها داری به سر
راست بهر فتنه قامت کردهای
وه کزین قامت، قیامت کردهای
نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است
از رخت مست غرورم میکنی
از مراد خویش دورم میکنی
همچو چشم خود ز قلب من متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز
حائل ره مانع مقصد نشو
بر سر راه محبت، سد نشو
پشت پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار
هر چه غیر از اوست سد راه من
آن بت است و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر توست
مانع راه محبت، مهر توست
چون تو را او خواهد از من رونما
رونما شو جانب او رو نما
بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده لیلا مرا مجنون مکن
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که با یک دل نمیگنجد دو دوست
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
نزول حضرت جبرئیل به قتلگاه
گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصهی میدان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
چون خودی را در هم کردی رها
تو مرا خون، من ترایم خونبها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
بندگی کردی، خدایی حق تراست
هرچه بودت، دادهیی اندر رهم
در رهت من هرچه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهیی
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
آنکه از پیشش سلام آوردهیی
و آنکه از نزدش پیام آورده یی
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
بی تو رازش جمله در گوش من ست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما واو، حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل وجان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
گشته پر گل، ساجدی عمامهش
غرقه اندر خون، نمازی، جامهاش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
حل نمود اشکال خرق و التیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
گفتگو را، آتش خرمن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آنکه عمان را در آوردی بموج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
نالههای بیخودانه بس کشید
اندرین جا، پای خود واپس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
قدرت زین بیشتری گفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
عذر خواهم از پریشان گوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
لیک من دارم دل دیوانهیی
با جنون خوش از خرد بیگانهیی
گاهگاهی از گریبان جنون
سر به شیدایی همی آرد برون
سعی ها دارد پی خامی من
سخت می کوشد به بد نامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
آنهم از دیوانگی های دلست
منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
دل بسی زین کار کردهست وکند
عشق ازین بسیار کردهست و کند
چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او (گنجینة الاسرار) شد
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
در مدح حضرت علی (علیه السلام)
ای علی ای معدن جود و جلال و فضل و علم
جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن
جز تو کس را کی رسد، در کعبه ای دست خدا
بی محابا پای بر دوش پیمبر داشتن؟
فاش می خواندم خدایت در میان خاص و عام
گر نبودی کفر مطلق، شرک داور داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک بی توفیق تو
باد برگی را نیارد از زمین، بر داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک بی تائید تو
شاخ را قدرت نباشد برگ یا بر داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک بی امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک می گردد پسر
در رحم، زن را کنی گر منع دختر داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک باید خلق را
بر کف تو، چشم روزی را مقدر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر به تو
ناگزیر آمد رسن از ره به چنبر داشتن
نوح را به گرداب فنا بودی هنوز
گر نه او را بودی از لطف تو لنگر داشتن
طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز
زانکه(عمان) را ز باران ست گوهر داشتن
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
-----------متن اشعار عمان سامانی---------
غزل
باز از میخانه دل بویی شنید
گوشش از مستان هیاهویی شنید
دوستان را رفت ذکر از دوستان
پیل را یاد آمد از هندوستان
ای صبا، ای عندلیب کوی عشق
ای تو طوطیّ حقیقتگوی عشق
ای هُمای سِدرِه و طوبینشین
ای بساط قرب را روحالأمین
ای به فرق عارفان کرده گذار
ای به چشم پاک بینان رهسپار
رو به سوی کوی اصحاب کریم
باش طائف اندر آن والا حریم
در گشودندت گر اخوان از وفا
راه اگر جستی در آن دارالصفا،
شو در آن دارالصفا رَطبُ اللّسان
همطریقان را سلام از من رسان
خاصه، آن بزم محبّان را حبیب
گلشن اهل صفا را عندلیب
اصفهان را عندلیب گلشن اوست
در اخوّت گشته مخصوص من اوست
گوی ای جنّت به جستجویتان
تشنه لب کوثر به خاک کویتان
دستی این دستِ ز کار افتاده را
همّتی این یار بار افتاده را
تا که بر منزل رساند بار را
پُر کند (گنجینهالأسرار) را
شوری اندر زمرة ناس آورم
در میان، ذکری ز عبّاس آورم
نیست صاحب همّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداری آن شاهِ اَلَست
جمله را یک دست بود، او را دو دست!
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
------------
در مدح امیرالمومنین حضرت علی (علیه السلام)
زندگانی چیست، دانی؟ جان منور داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش، پایکوب توست، همت کن بلند
تا کی از این خاکدان، بالین و بستر داشتن؟
بگسل این دام هوس، ای مرغ قدسی آشیان
گر دو عالم بایدت در زیر شهپر داشتن
بهر دیناری، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر دیبایی کش از کرم ست، گوهر داشتن
ای مسلمان تا به کی، خون مسلمان ریختن؟
ای برادر تا به کی کین برادر داشتن؟
سینه خالی کن ز کبر و آز و شهوت، تا به کی؟
خانه پر گندم نمودن، کیسه پر زر داشتن؟
تا به چند این نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر
از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن؟
این سر غدار را تا کی نهفتن در کلاه؟
وین تن مردار را تا کی به زیور داشتن؟
بی کلاهانند اندر ساحت اقلیم عشق
پای تا سر ننگ، از خورشید، افسر داشتن
کرده هر نقشی ولی زحمت فکندن بر قلم
خوانده هر درسی ولی منت ز دفتر داشتن
کاشف راز درون، از مژه آورده به هم
واقف سر ضمیر، از لب ز هم برداشتن
کارشان بر روی نطع، عاشقی، پا کوفتن
شغلشان در زیر تیغ دوستی، سر داشتن
بی در و بامند، اما آسمان را آرزوست
بر مثال حاجبانش، جای بر در داشتن
لب خموش اما نشایدشان سر هر موی را
لحظه یی غافل ز ذکر نام حیدر داشتن
شیر یزدان، داور امکان، خدیو دین علی
کز وجود اوست، دین را زینت و فر داشتن
باید آنکس را که مهر او نباشد، ای پدر
اعتقاد او به ناپاکی مادر داشتن
شخص قدرش در تمام عالم کون و فساد
سخت دلتنگ ست از جای محقر داشتن
دوش در معراج توصیفش، براق فکر ما
کش بود در پویه، ننگ از نام صرصر داشتن
خوش همی راندم به تعجیلی که جبریل خرد
ماند اندر نیمه ره، با آن همه پر داشتن
تا میان ممکن و واجب که دریایی ست ژرف
واجب آمد، فلک جرئت را به لنگر داشتن
عشق گفتا، رفرفم من برنشین، برتر خرام
تا کی آخر رخت بر این کند رو، خر داشتن؟
حاجب وهمم، گریبان سبکرائی گرفت
گفت گستاخانه نتوان، رو برین در داشتن
جز پس این پرده هر جا دست، دست مرتضی ست
لیک بالاتر نشاند پا از این در داشتن
عشق گفتا ای گران جان سبک سر، لب ببند
من توانم از میان، این پرده را بر داشتن
از پس این پرده، دست او مگر نامد برون
خواست چون در سفره شرکت با پیمبر داشتن؟
ز آن زمان در حیرتستم، کاین عجایب مظهریست
تا کی آخر حیرت این پاک مظهر داشتن؟
ممکن و در لامکان؟ جهل ست کردن اعتقاد
واجب و در خاکدان؟ کفرست باور داشتن
عشق گوید هر چه می خواهی بیان کن، باک نیست
خوش نباشد سر ایزد را، مستر داشتن
عقل گوید حد نگهدار، ای مسلمان، زینهار
می نیندیشی ز ننگ نام کافر داشتن
فتنه خیزد، دست اگر خواهی بیاوردن فرود
خون بریزد پای اگر خواهی فراتر داشتن
عشق گوید غایت کفرست با صدق مقال
عاشقان را باکی از شمشیر و خنجر داشتن
عقل گوید تا به کی زین فکرت آشوب خیز
دل مشوش ساختن، خاطر مکدر داشتن
در بر اغیار، سر حق مگو، زشت ست زشت
پیش چشم کور، آیینه ی سکندر داشتن؟
ای علی ای معدن جود و جلال و فضل و علم
جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن
جز تو کس را کی رسد، در کعبه ای دست خدا
بی محابا پای بر دوش پیمبر داشتن؟
فاش می خواندم خدایت در میان خاص و عام
گر نبودی کفر مطلق، شرک داور داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک بی توفیق تو
باد برگی را نیارد از زمین، بر داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک بی تائید تو
شاخ را قدرت نباشد برگ یا بر داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک بی امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک می گردد پسر
در رحم، زن را کنی گر منع دختر داشتن
من نمی گویم خدایی، لیک باید خلق را
بر کف تو، چشم روزی را مقدر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر به تو
ناگزیر آمد رسن از ره به چنبر داشتن
نوح را به گرداب فنا بودی هنوز
گر نه او را بودی از لطف تو لنگر داشتن
طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز
زانکه (عمان) را ز باران ست گوهر داشتن
عمان سامانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است